۱۹۰۰
p2
«»:ویو ا.ت
():ویو تهیونگ
دستی که روی شونه اش قرار گرفت مانند طنابی بود که او را از خیالت بیرون کشیده باشد.
هول شده بود، احساس عجیبی داشت.
+:بله...حتما...
پسرک کلاهش رو برداشت و آروم کنار دختر نشست، دخترک نگاهی به او انداخت، کلمه ی `مرد` برایش مناسب تر بود.
+:امکانش هست اسم تون رو بدونم...جناب؟
لبخندی به رسمی بودن دختر کرد.
-:کیم هستم...کیم تهیونگ...
+:اسم زیبایی دارید جناب
-:به زیبایی شما نمیرسه بانو
سرخی کوچیکی روی گونه های دختر جا خوش کرد
+:نفرمایید آقای کیم...
کیم، به صندلی تکیه داد و سرش رو، رو به آسمان کرد.
-:امکان داره اسم این دختر که توی این زمان...انگار از دهه ی ۱۹ کشیدنش بیرون رو بدونم؟
دختر، لبخندی زد و با همون لبخند دلنشین ادامه داد.
+:اوه آقای کیم...این تعریف برای شما برازنده تره...ا.ت هستم...مین ا.ت
-:اسم تون هم به قشنگی خودتون هست...
+:خب...میتونم بپرسم چی شما رو به اینجا کشانده هست؟ که این گفت و گو رو با من شروع کنید؟
-:خب...جالب بود برام...علاقه ای که به کتاب ها دارید...معمولا زمانی که بچه ها رو جمع میکنم و براشون کتاب میخونم، افراد زیادی توجه نمیکنن ولی خب...رفتار شما برام خیلی جالب بود
+:ادبیات جالبی دارید آقای کیم
-:شما هم چهره ی زیبایی دارید بانو مین...اجازه ی آشنایی بیشتر رو میخوام باهاتون
«اشنایی با آقای کیم؟ اره...تجربه ی جالبی بود، کیم از دنیای کتاب و قهوه و فرانسه بیرون کشیده شده بود؛ این که توی انگلیس چیکار میکرد رو نمیدونم...کیم، باید توی بالکن خونه اش مینشست و قهوه اش رو مینوشید و به برج ایفل نگاه میکرد.»
(ا.ت...ادم عجیبی بود...انگار مانند بقیه ی آدم های این زمان نبود. دختری بود که با رنگ کرم پوشیده شده بود، او دختر پاییز بود و رنگ قهوه ای چشم هایش از تمام مواد های دنیا اعتیاد آور تر بود)
------------------------------------------------
حمایت نشه🥲؟
«»:ویو ا.ت
():ویو تهیونگ
دستی که روی شونه اش قرار گرفت مانند طنابی بود که او را از خیالت بیرون کشیده باشد.
هول شده بود، احساس عجیبی داشت.
+:بله...حتما...
پسرک کلاهش رو برداشت و آروم کنار دختر نشست، دخترک نگاهی به او انداخت، کلمه ی `مرد` برایش مناسب تر بود.
+:امکانش هست اسم تون رو بدونم...جناب؟
لبخندی به رسمی بودن دختر کرد.
-:کیم هستم...کیم تهیونگ...
+:اسم زیبایی دارید جناب
-:به زیبایی شما نمیرسه بانو
سرخی کوچیکی روی گونه های دختر جا خوش کرد
+:نفرمایید آقای کیم...
کیم، به صندلی تکیه داد و سرش رو، رو به آسمان کرد.
-:امکان داره اسم این دختر که توی این زمان...انگار از دهه ی ۱۹ کشیدنش بیرون رو بدونم؟
دختر، لبخندی زد و با همون لبخند دلنشین ادامه داد.
+:اوه آقای کیم...این تعریف برای شما برازنده تره...ا.ت هستم...مین ا.ت
-:اسم تون هم به قشنگی خودتون هست...
+:خب...میتونم بپرسم چی شما رو به اینجا کشانده هست؟ که این گفت و گو رو با من شروع کنید؟
-:خب...جالب بود برام...علاقه ای که به کتاب ها دارید...معمولا زمانی که بچه ها رو جمع میکنم و براشون کتاب میخونم، افراد زیادی توجه نمیکنن ولی خب...رفتار شما برام خیلی جالب بود
+:ادبیات جالبی دارید آقای کیم
-:شما هم چهره ی زیبایی دارید بانو مین...اجازه ی آشنایی بیشتر رو میخوام باهاتون
«اشنایی با آقای کیم؟ اره...تجربه ی جالبی بود، کیم از دنیای کتاب و قهوه و فرانسه بیرون کشیده شده بود؛ این که توی انگلیس چیکار میکرد رو نمیدونم...کیم، باید توی بالکن خونه اش مینشست و قهوه اش رو مینوشید و به برج ایفل نگاه میکرد.»
(ا.ت...ادم عجیبی بود...انگار مانند بقیه ی آدم های این زمان نبود. دختری بود که با رنگ کرم پوشیده شده بود، او دختر پاییز بود و رنگ قهوه ای چشم هایش از تمام مواد های دنیا اعتیاد آور تر بود)
------------------------------------------------
حمایت نشه🥲؟
- ۲.۴k
- ۲۰ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط